از بچگی وقتی روستای پدریم میرفتم عاشق کوههای بودم از رود کور رد میشدیم، کمرش را محکم میگرفتم و با موتور به روستا میرفتیم خانه عمه نرگس یا آقا میماندیم.
بالاخانه ی عمه شیرین، زمینهای کشاورزی، قبر بی بی، کوچه هایی پر از آرامش...
بزرگتر که شدم عاشق تاریخ و باستانشناسی شدم، دانشگاه قبول شدم این علاقه مسخره دیده شد و به آن سمت نرفتم، جغرافیا خواندم و هدفم تغییر وضعیت روستاهای شهرم بود
امیدوارم روزی آنقدر قدرت پیدا کنم که بتوانم تغییرات زیادی ایجاد کنم...
امروز بالاخره به آرزویم، یعنی دیدن کوههای سه گانه سه تخرگورزین رسیدم. پدر میگفت برای شما سخت است و راست میگفت...
با صادقو زهرا و مستر گلستانی، همبازی کودکی بابا بالاخره رفتیم. کوه بسیار سختی بود و راهی طولانی داشت...
شیرینی کمک صادق به رانندگی من بود.
من و صادق تیم خوبی هستیم.
بالاخره به کوه افسانه ای رسیدیم، سرو را دیدیم استخر را دیدیم، حال روحی من بدون غم است
ولی پایم خیلی درد میکند امیدوارم تا صبح خوب بشود...
ارتفاعات زیاد حالم را بهتر میکند، میفهمم چقدر درگیر بازیچه شده ایم و کینه ما را از ام دور میکند
حسی انسانی و با علاقه به آقای گلستانی و صادق و زهرا داشتم...
قرار شد ایشالا دو کوه دیگر را هم برویم.
عجیب امروز عیسی برای پادرمیانی سرکوهی پیام داد و این خبر خوبی بود. سر کوه بزرگی اتفاق خوبی افتاد
چقدر کوهی عجیب و خاص بود. پر از انرژی
کلی تکه های سفال لعابدار و کوزه شیشه ای قدیمی آوردم...
بیاد پدرم که سالها اینجا می آمده و تمام درگذشتگان فاتحه خواندن و برای بازماندگان شادی و سلامتی آرزو کردم.
عجیب است و باورکردنی نیست که این حس سردی و خالی رفتگان است که حس میشود، پدر، پدربزرگ، مادربزرگ و...
هر انسانی که میمیرد جایی خالی در دنیا برایش میماند... تصمیم دارم امامزاده سلطان محمده در نزدیکیه معصومآباد دفن شوم...
یک خانه در میانهی قلعه میخرم و درختکاری میکنم و حیوانات اهلی هم میگذارم. متری 600،700هزار تومان
باغ بدون آب متری100هزارتومان!
با عیسی صحبت کردم و تمایلم به او دوست داشتنش را گفتم و گفتم تهران می آیم... پیامهای را به او میرساند
عشق تو مثل کوهاستخره سهل و ممتنع...
خدایا شکرت
من بینظرم.......برچسب : نویسنده : tehran-to-europe بازدید : 39